محمد بردیامحمد بردیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

بردیای مامان

13 بدر

  بردیا جونم ،دیروز ۱۳ بدر بود  و من و بابا و خونواده من همه رفتیم پارک کودک خیلی خوش گذشت كلي خنديديم و وقتي هم كه دختر خالت (لنا) كه الان يك سال و ۳ماهشه اومد  كلي براي اون زديم و اونم رقصيد   اگه بدوني چه قري ميده !! اونقدر اونجا وول خوردی و بازی کردی که پیش خودم گفتم:" حتما تو هم فهمیدی ۱۳ بدره و اومدیم پارک و داری بازی می کنی" از تکون خوردنات لذت بردم و کلی برای تو و بابات و خودم دعا کردم عزیز دلم تازه  برات سبزه هم گره زدم اما چون زیاد نشستم تا صبح از کمر درد خوابم نبرد اما تو خوش باش چون به عشق تو همه این دردها رو هم دوست دارم ...
14 فروردين 1390

سونوگرافی 90

  در آخرین ويزيتم، دکتر جونم يك سونوگرافي براي ۱۴ فروردين ۹۰ برام نوشت اما ۶ فروردين بود كه من حس كردم دلم مي خواد برم سونو!! و مثل هميشه به پوريا چسبيدم كه الا و بلا بايد الان بريم خلاصه به هر زحمتي كه بود راضي شد و رفتيم سونو اين دفعه به توصيه شهرزاد رفتم يك سونوگرافي ديگه ! آخه دو دفعه قبلي دكتر به شوشو اجازه نمي داد با من بياد و در ضمن با منم حرف نمي زد و كلا بد اخلاق بود اما كارش حرف نداشت اما اين آقاي دكتر جديد هم به پوريا اجازه ورود داد و هم اجازه داد كه از لحظه لحظه هاي اون موقع با دوربين خودمون فيلم بگيريم من روي تخت دراز كشيدم و كارگرداني شوهرم شروع شد! چه روزي بود وقتي دكتر شروع به كار كرد يك دفعه صدا...
9 فروردين 1390

سال نو مبارک

  سال نو مبارک امیدوارم امسال برای همه مادران باردار سال خوشی و سلامتی باشه سالی که بچه های سالم به دنیا بیان و در کنار پدر و مادرشون تولدشون رو جشن بگیرن ...
7 فروردين 1390

سال نو سال تو

  سال نو داره میاد و من و بابا حسابی تو خونه مشغولیم با اینکه من واقعا کار خاصی نمی کنم اما خیلی خسته میشم ببخشید اگه اذیت می شی عشق من باید بدونی که بابا چقدر هوای من و تو رو داره همه کارها رو خودش انجام میده ....از جابجایی تخت و کمد گرفته تا جارو و گردگیری و این چند روزه هلاک شده اما با همه این اوصاف هر روز باهات حرف میزنه و یه دنیا عشق بهت میده این سال جدید واقعا برای من و پوریا جدیده یه چیزی داره که ما هیچ وقت تجربه اش نکردیم امسال تو رو می خوایم ببینیم  امیدوارم اون روز برسه که من و بابا پوریا تو رو بغل کردیم و داریم قربون صدقه ات می ریم امسال سال گربه س! ملوس من ! عشق من و بابا !   سال نو پیشاپیش مبارک ...
28 اسفند 1389

چهارشنبه سوری

  دیشب چهارشنبه سوری بود و پوریا اجازه نمی داد برم بیرون! منم یواشکی زنگ زدم به پدرشوهر عزیزم و اونم یک آتیش کوچولو برام تو حیاط درست کرد بردیا جونم! یک بار واسه خودم از رو آتیش پریدم یکبار از طرف تو البته بابا پوریا هم بعدا پرید ...
25 اسفند 1389

ضربه های عاشقانه!

  دیشب جمعه ۲۰ اسفند۸۹ ساعت حدود ۱۱ بود که تو شروع کردی به لگد زدن ! من هم مثل همیشه این خبر رو به بابات اعلام کردم از اونجایی که اون هم دیگه حالا می تونه ضربه های لگد تو رو احساس کنه زود دستش رو گذاشت روی شکمم ولی تو اصلا تکون نخوردی خلاصه تو لج کردی بابات لج کرد!  و هی دستش رو جابجا می کرد تا بالاخره صورتش رو چسبوند به شکمم که یکدفعه تو یک لگد محکم زدی توی گونه بابات!!!!!!!!! پوریا بلند شد و گفت:" زد تو گوشم " و بعد هم کلی ذوق کرد من:" " و احتمالا تو:" "         ...
21 اسفند 1389

عروسک و خرید های مامان

  بردیا جون این عروسک رو خودم برات بافتم و جعبه طلقی رو هم خاله بهاره برات درست کرده ' align=baseline border=0> ' align=baseline border=0> عزیزم امروز این جوراب و کفش رو برات خریدم مارکداره جیگررررررررGAP!! ' align=baseline border=0> ' align=baseline border=0> ...
18 اسفند 1389

ذوق زدگی بابا

  بردیا جون دیروز یعنی ۱۷ اسفند ۸۹ صبح خیلی خوبی بود وقتی از خواب بیدار شدم  پوریا رو محکم بغل کردم که یکدفعه توی شیطون تکون خوردی ! منم خودم رو جابجا کردم و می خواستم بلند بشم که یکدفعه پوریا گفت:" تکون خورد؟؟؟؟" من:" چطور مگه؟"  پوریا دستش رو گذاشت روی شکمم و گفت:"  اینجا لگد زد؟ " من:" آره " منو پوریا :" " واااااااااااااااااااای که برای بابا پوریا چه لحظه ای بود کلی ذوق زده شده بود که پسرش لگد زده و اون حسش کرده آفرین پسرم همینجوری ما رو خوشحال کن ...
18 اسفند 1389

خوشی ها و ناخوشی ها

  الان چند روزه مریض شدم و سرما خوردم بردیا جون تو این روزا خیلی تکون نمی خوری دلم می خواد حسابی شلنگ تخته بندازی امروز کلی بخاطر وجود تو، پز دادم به همکارم  اين بهترين اتفاق زندگيمه اين كه تو هستي و گاهي اوقات فكر مي كنم بيش از اوني كه من حواسم به تو باشه ، تو مراقب مني!!   دوران بارداري دوران خوبيه همه آدما به خانوم حامله توجه مي كنن امروز يكي از همكارام برام شيريني تر نگه داشته بود و بهم داد و بعدش هم يك پرتقال درشت! مرسي همكار مهربون     ...
16 اسفند 1389

کادوی ددی

  دیشب به خاطر اینکه خاله بهاره اومده بود تهران رفتیم خونه مامان جون منیره و ددی می دونی که این روزا هر جا برم حرف از توئه خوشگلم یه کم که گذشت یکدفعه ددی رفت تو اتاقش و یک کارت هدیه خرید شهروند رو آورد و بهم داد گفت:" برو واسه حاج رسول یه کم چیز میز بخر" حالا دوست دارم برم برات فقط پستونک و شیشه شیر بخرم ...
11 اسفند 1389