محمد بردیامحمد بردیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

بردیای مامان

روز مادر

  مرررررررررررررررررررررررررررسی عشق من  مثل اینکه تو هم فهمیدی روز مادره دیروز 20 تا بوسم کردی کلی کیف کردم بهترین کادوی دنیا بود  دیشب دوباره هی پشت هم می گفتی آب دوبار بهت آب دادم دیدم نه !!!! بازیه! عد اداتو در میاوردم و می گفتم: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآبو" تو هم کلی می خندیدی  جالب اینجاست که بعد که دیدی من مسخره بازی می کنم خیلی درست و جدی بعد از من می گفتی :آآآآآآب" و داشتی به من یاد می دادی!!! واااااااااااااااااااااااااااااای داشتم شاخ در میاوردم یعنی می فهمیدی من اشتباه می گفتم ...
23 ارديبهشت 1391

آب

عشق من نفس من هستی من  الهی مامان فدات بشه  عمر من  می خوام درسته قورتت بدم  الان دو سه روزه هر وقت آب می خوری بعدش صداتو می ندازی توی اون گلوی کوچولوت و محکم می گی: "آّب"             ...
19 ارديبهشت 1391

تعارف

عشق من سلام دیروز خونه مامانی بابایی بودیم . برات یک سیب پوست گرفتم تا بخوری هی مامانی بابایی می گفتن بده به ما تو هم اون دست کوچولوتو دراز می کردی و بهشون تعارف می کردی الهی قربونت برم اما..... تا اونا میومدن ازت بگیرن دستتو می کشیدی سمت خودت ...خسیس کوچولو  بخور مامان .سیب خودته بعد مامانی به من گفت:" حالا تو بگو ببینیم با تو هم همینطوره" تو هم دستتو دراز کردی و گذاشتی دهنم مرررررررررررررررررررررررررررررررررررررسی فرشته مهربونم ...
16 ارديبهشت 1391

گااااااااااااااااااااااااااااااااز

سلام جوجو دیروز سه شنبه مرخصی گرفته بودم و تو خونه بودم خیلی از اینکه با تو هستم خوشحال بودم اما اما اما تو منو کشتی نمی دونم چرا دیروز هی منو گاز می گرفتی خیلی ازت می ترسیدم امروز صبح هم داشتم بهت شیر می دادم که تنبلی اومد سراغم و پیش خودم گفتم امروز هم اداره نمیرم که دوباره تو ... منم از ترسم زدم به چاک و به اداره فرار کردم  آخه بردیا چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!! راستی دیروز سعی کردم ظهر توی تخت خودت بخوابونمت که کم کم عادت کنی اما تا گذاشتمت بیدار شدی شب هم یک بار دیگه سعی کردم که تا تو تختت رفتی از ارتفاع ترسیدی و زدی زیر گریه به هر حال از اینکه با هم بودیم دوتایی خوشحال بودیم عشق من ...
13 ارديبهشت 1391

دست زدن

صبح بخیر عزیزم امروز صبح خواب بودی و بغلت کردم که ببرمت پایین خونه مامانی  تا دم درشون هم خواب بودی هاااااا اما تا زنگ درو زدم بیدار شدی و با کلی گریه ازم جدا شدی منو ببخش باشه؟ اما دیروز واااااااااااااای باورم نمی شد دست می زدی اون انگشتای کپل کوچولوتو باز می کردی و محکم بهم می زدی آفرین هر روز یه کار جدید می کنی خیلی بهت افتخار می کنم نمی دونم اینو نوشتم یا نه؟ از من یاد گرفتی تا بهت می گم نه اون کارو نکن تو هم مثل من دستت رو تکون می دی می گی:" نه نه نه نه نه " آخه تو کی هستی که این همه منو دیوونه کردی می خوام بخورمت مورچه گلی ...
11 ارديبهشت 1391

انااااااااااااااااااا

سلام جوجو وااااااای که چقدر دلم می خواد بخورمت خوشمزه من این چند روز تعطیلات کلی باهم حال کردیم بابایی هم ٢ روز خونه بود و سرکار نرفت کلی ٣ تایی با هم خوش بودیم تو این چند روزه تو هم کلی نمک ریختی ازت می پرسیدیم :" دستت کو؟" تو دستت رو می بردی بالا می گفتی:" اناااااااااااااااااااااااااااا" الهی دورت بگردم هنوز نمی تونی حرف بزنی فقط مامان می گی اونوقت می گی انا!!!!! (به جای ایناهاش) آفرین عزیزم تازه بهت میگم گوشت کو دستت رو می کنی توی گوش خوشگلت تازه دیشب گوشی موبایلو گرفتی پشت سرت یعنی می خواستی بذاری روی گوشت اما هنوز نمی دونی گوشت کجاست؟! دوستت دارم هر چی بگم واقعا کم گفتم بوس بوس... ...
10 ارديبهشت 1391

مامان

سلام جوجو پریروز برای اولین دفعه به من گفتی: مامان! خیلی وقته که منو ماما صدا می کنی اما "ن" آخرشو نمی گفتی آفرین جوجووووووووووووو خیلی دلم برات تنگ شده الان توی اداره ام و هر لحظه به تو فکر می کنم مهربونم دوستت دارم ...
3 ارديبهشت 1391

بابا و تو

  دیشب بارون بی سابقه ای اومد البته چه عرض کنم بارون بود تگرگ بود همه چی بود!! به هر حال بابا ناچار بود تا دیر وقت کار کنه چون به خاطر بارندگی آماده باش بودند منو تو کلی با هم بازی کردیم تا شد ساعت 11 دیگه داشتی می خوابیدی که بابای خوبت اومد واااااااااای یک دفعه چشمات برق زد اونقدر دست و پا زدی و رقصیدی که نگو پوریا باور نمی کرد تو اینقدر دلتنگ شده باشی اونم حسابی بهت حال داد و باهات بازی کرد تو هم کلی از خوشحالی می کوبیدی به صورتش با تمام خستگیش  تا ساعت 12 شب باهات  بازی کرد تا دیگه وقت خواب شد !! یه ذره شیر می خوردی دوباره سمت بابا برمی گشتی و به صورتش دست می زدی بعد هم از دست من فرار می کردی و می پریدی تو بغل با...
28 فروردين 1391

تاب و سرسره

  سلام عشق من 23/1/91 یعنی چهارشنبه ناچار شدم تا دیر وقت اداره باشم تقریبا 10 ساعت ازت دور بودم وقتی از اداره برگشتم برای اینکه از دلت در بیارم بردمت پارک خاله شقایق و مامان منیره هم اونجا بودند خلاصه من و تو با مامان بابایی رفتیم پارک خیلی هیجان داشتی کلی ذوق می کردی وما برات می زدیم و تو هم برامون کلی تو پارک رقصیدی جالب بود ولی از همه جالب تر اینکه برای اولین بار دیدم داری بشکن می زنی !!!!! دو تا دستاتو روی هم گذاشتی و یک انگشتت رو تکون می دادی وااااااااااای همه دیوونه شده بودیم آفرین مهربون! بعد از اینا بردمت روی سرسره گذاشتمت اونقدر خندیدی که نگو اینم از اولین سرسره!   24/1/91 فرداش که دیدم پسر خوبم با ...
26 فروردين 1391

بهترین لحظه

دیشب ساعت ده و نیم خوابیدی منم نیم ساعت بعد اومدم کنارت و بغلت کردم باورم نمی شد چقدر شیرین بود اون دست کوچولوتو گرفتم و احساس کردم همه جای اتاق روشن و نورانی شده واقعا دستات ،وجودت، نفست همه چیزت ،بهشت جاودان منه  .به خدا گفتم :" خدایا چی میشد این لحظه تا ابد ثابت می موند و این لذت ابدی می شد" اما عزیزم صبح که از خواب بیدار شدم فهمیدم حاجتم برآورده شده چون الان که توی اداره هستم و دارم برات می نویسم هنوز همون طور غرق لذتم و دستای نازتو توی دستام احساس میکنم و ریتم نفس هات منو به بهشت ابدی می بره لحظات عاشقانه ما تا ابد ماندی باد بردیای من ، محمد بردیای من ، نمی تونم بگم چقدر عاشقتم امیدوارم این عشق بزرگ رو بتونی احساس کنی &nb...
23 فروردين 1391