محمد بردیامحمد بردیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

بردیای مامان

عشق یعنی تو

سلام بردیای من تو عشقی هستی که هرگز با عشق های دیگه تو دنیا قابل قیاس نیستی آغوشت بوی آرامش میده و دستات بوی اعتماد و بوسه هات بوی عطش نمی خوام کلیشه ای حرف بزنم اما باور کن فقط با تو خوشبختم وقتی بغلت می کنم بوت می کنم دستاتو می گیرم باهات بازی می کنم احساس می کنم دنیا جای قشنگیه برای زندگی کردن خیلی بزرگ شدی همه کلمات رو می گی شعر می خونی چقدر به نقاشی علاقه داری و در کل تمام علایق منو داری از بودن با تو لذت می برم تو هم یکی از مهمترین چیزایی که ازش لذت می بری اینه که بشینی کنارم و بگی :" بیا حرف بزنیم " بعد هم سریع میگی:" به ظنرت درو بستی تو تو نیاد اینجا" به "ظنرت" یعنی به "نظرت" عاشقتم خودت فکر می کنی تو خیلی از اینکه با من حر...
29 ارديبهشت 1392

خیلی مردی!!

بهترین پسر روی زمین و قهرمان جهانی هر چی میگیم تو یه سورپرایز بزرگ برامون در اون رابطه داری 3 شب پیش با خاله بهاره داشتیم شام می خوردیم که من یه قاشق به تو دادم تا سرت گرم بشه و بذاری بهت غذا بدم خاله بهاره گفت:" اون قاشق من بود" منم گفتم اگه می خوای یه قاشق بهت بدم که اون نخواست آخه ماکارونی داشتیم بعد از چند دقیقه بهت یک قاشق کوچولو دادم تا خسته نشی و تکراری نباشه بهاره گفت:" چرا؟" من:" می خوام حوصله بچم سر نره" بهاره:" خب از اول همینو می دادی چرا قاشق من بیچاره رو دادی؟؟" یک دفعه تو قاشق بهاره رو برداشتی و بهش دادی و گفتی:" موس" یعنی :" مرسی"!! واااااااااااااااااای که چقدر تو بی نظیری   پریشب خیلی عصبانی بودم آخه تو شیرتو کامل نخ...
28 آبان 1391

کلمات جدید کارهای تازه

فرشته مهربون من الان خیلی شیرین شدی البته در عین حال خیلی هم پر خطر شدی هر چیزیو بر میداری و می خوری باهاش راه هم میری و گاهی تلو تلو می خوری و همش من توی اضطرابم  پریروز هم یه چیزیو زدی توی چشم راستت الهی بمیرم برات ببخشید عزیزم باور کن هر چقدر هم حواسمون بهت باشه باز یه راهی پیدا می کنی گولمون بزنی  مثلا می خوای کنترل رو برداری از روی میز می بینی ما حواسمون هست الکی می ری یه سمت دیگه بعد یک دفعه همین که ما محو اون کارت شدیم و خندیدیم می ری کنترل رو قاپ می زنی!!!!!!!!!! عاشقتم تازگی ها نه سلام یاد گرفتی بگی نه بله نه آره اما می دونی چی می گی؟ " عزیزم . جیجرم " دیوونتم  فهمیدی توی این دنیا کار ها با چه ک...
20 شهريور 1391

راه می ری جوجوی من

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا حالا دیگه راه می ری عزیزم از این اتاق می ری اون اتاق  از این طرف می ری اون طرف  هی به همه چیز اشاره می کنی می گی:"مامان از این  از این" یا " بابایی از این از این" منو بابا رو دیوووووووونه کردی پریشب ساعت 12.5 شب داشتی خواب می دیدی و توی خواب گفتی:" بابایی" خیلی شیرین شدی  مدام اسم ما رو صدا می زنی    انگار از اینکه می تونی راخت کلمه مامان و بابا رو ادا کنی خوشحالی  و انگار از اینکه می تونی بدون هیچ ترسی قدم برداری لذت می بری    یک کلمه جدید هم یاد گرفتی و ما رو دیو...
1 شهريور 1391

مامانی

سلام مورچه من خیلی دلم برات تنگ شده الان توی اداره هستم و به تو فکر می کنم می دونم که تو هم دلت برای من تنگ شده  عاشقتم پسر گلم بابا همیشه برای ناهار خوردن میاد خونه مامانی و تو رو می بینه چند روز پیش هم وقتی میاد قبل از ناهار تو رو بغل می کنه و می بره بالا خونه خودمون تا یه چیزی برداره تو رو می ذاره وسط حال و خودش می ره تو اتاق به من گفت تو نشستی و داد می زدی: " مامانی مامانی"   چیه عزیزم چیه عشق مامان ای کاش پیشت بودم و بغلت می کردم و بوت می کردم   خیلی دوستت دارم    باورم نمی شد تو هیچ وقت منو کامل صدا نزدی همیشه گفتی ماما البته دیشب گفتی: مامان  ...
25 تير 1391

موهاتو کوتاه کردی

سلام مو قشنگ دیروز واسه اولین بار بابا بردت سلمونی دیروز بهش گفتم :" با بردیا برو واسش پوشک بخر" هی وایستادم نیومدین هی منتظر شدم خبری نشد زنگ زدم :" کجایی؟" بابا:" سلمونی! منم گفتم وایستین که اومدم...... زودی رفتم دوربینو برداشتم و دوون دوون اومدم پیشت الهی قربونت برم اونقدر اشک ریختی و گریه کردی و جیغ زدی که نگو نمی ترسیدی ولی اونجا رو دوست نداشتی  البته بعدش خیلییییییییییییییییییییییییی جوجوتر شدی عشق من ...
13 خرداد 1391

یازده ماهه شدی

سلااام جوجوی من مورچه گِلی من بالاخره 11ماهه شدی مبارک باشه کلی منتظر این روز بودم تا هر چی دلم می خواد بهت بدم بخوری اما یه چیزایی هم از ماه آینده شروع میشه مثل سفیده تخم مرغ  البته با اجازه شما بنده  از ده ماهگیت  هر چی دوست داشتم بهت دادم که بخوری مثلااز غذای سفره چند قاشق بهت می دادم و ... ضمنا  آقا جوجوی من ، دیروز خودت قاشقتو خیلی قشنگ بردی توی دهنت و پوره رو خورددی از تعجب داشتم شاخ در میاوردم ماشااله به پسر خوبم به هر حال یازده ماهگیت مبارک امیدوارم توی این ماه راه بیفتی و خودت راه بری  و منو ذوق زده کنی دوستت دارم 
10 خرداد 1391

بغل خوشمزه

عشق من دیشب خیلی به من حال دادی مرررررررررررررررررسی می خواستم بخوابونمت واسه همین با هم روی تخت دراز کشیده بودیم ولی تو هی دست می نداختی دور گردنم و تا می خواستم بلند بشم منو محکم می گرفتی و دوباره بغلم می کردی و منم نازت می کردم:" عشق من کیه؟ عزیز من کیه؟.."آخه تو جدیدا هر وقت می پرسیم جواب می دی:" من من" البته بیشتر به بابا جواب می دی خلاصه داشتم عشق می کردم  خیلی بغلت خوشمزه اس مامانی واقعا دارم می گم آدم دلش می خواد تا ابد توی بغل مهربونت بمونه و اون لحظه ابدی بشه خیلی عاشقتم جوجو تا اینکه یک دفعه بابا اومد توی اتاق و ما رو دید و کلی حسودیش شد واسه همین خودشو پرت کرد روی تخت و دستتو انداخت دور گردنش اما تو هی با مشت می زدی...
1 خرداد 1391