بابا و تو
دیشب بارون بی سابقه ای اومد البته چه عرض کنم بارون بود تگرگ بود همه چی بود!! به هر حال بابا ناچار بود تا دیر وقت کار کنه چون به خاطر بارندگی آماده باش بودند منو تو کلی با هم بازی کردیم تا شد ساعت 11 دیگه داشتی می خوابیدی که بابای خوبت اومد واااااااااای یک دفعه چشمات برق زد اونقدر دست و پا زدی و رقصیدی که نگو پوریا باور نمی کرد تو اینقدر دلتنگ شده باشی اونم حسابی بهت حال داد و باهات بازی کرد تو هم کلی از خوشحالی می کوبیدی به صورتش با تمام خستگیش تا ساعت 12 شب باهات بازی کرد تا دیگه وقت خواب شد !! یه ذره شیر می خوردی دوباره سمت بابا برمی گشتی و به صورتش دست می زدی بعد هم از دست من فرار می کردی و می پریدی تو بغل با...