مهربونی بابا
امروز صبح ساعت ۵ صبح برف شروع به باریدن کرد از اونجا که بابا تو شهرداری کار می کنه بهش زنگ زدن که آماده باشه و همه باید بیان اداره پوریای خوب منم کورمال کورمال لباس پوشید و رفت اما یکدفعه ساعت ۷ صبح دیدم داره منو صدا می زنه بیدارم کرد و گفت :" نون بربری خریدم چایی رو هم دم کردم بیا با هم بخوریم بعدبرو سرکار" البته هر از گاهی از این کارا می کنه اما اکثرا جمعه ها به هر حال خیلی خوشحالم کرد ولی می دونی صبح که داشتم میومدم سرکار واسه ددی (بابای خودم) که تعریف کردم گفت:" حتما به خاطر حاج رسول بوده می خواد واقعا حاجیش کنه " من:" " من:" " من:" " بعد به بابام گفتم:" اینجوری که تو میگی حاج رسو...